جمعه، تیر ۰۲، ۱۳۹۱

اندر احوالات سکوت

برای اونا که یهو ساکت میشن...
نگران بشید

پادگان

صبحا تو راه پادگان
میرم تو فکر
یهو سرمو بالا میارم میبینم هیچی رو نمیشناسم
بعد هی دنبال یه نشونه ی آشنا میگردم تا بفهمم تو کودوم اتوبانم
فکری که باعث بشه ادم راهشو گم کنه... درمون نداره

اندراحوالات ترانه

گفت یه حسی تو دلمه
میخوام ترانه ش کنی
گفتم چه حسی؟
گفت "گناه داشتم"

مشاهدات

 
یه جایی هم هست که فرق بین خاطرات واقعی و تصوراتت رو تشخیص نمیدی
همونجا

اندر احوالات پکیدن


به طرز عجیب و احمقانه ای دلم برایت تنگ است
دلخوشی ها کم نیست
آدمهای دور و برم هم کم نیستند
می آیند لبخندی روی لبم مینشانند و میروند ولی دلتنگی عجیبی همیشه و همه جا همراه من است
نمیدانم این روزهایت چطور میگذرد... نمیدانم تو هم دلتنگی یا نه
میدانم که میخوانی و میدانم که نمیدانی چقدر این دلتنگی برایم خلسه آور است
آنها که کمتر مرا میشناسند هنوز هم میگویند خوش بحالت
چه روحیه ای داری! کاش بلد بودیم مثل تو ساده بگیریم و بخندیم
اما آنها که بیشتر میشناسند... میگویند نفسهایت غبار دارد
چشمانت تار است
از کجا بگویم؟! از آغوشهایی که اندازه ام نمیشوند؟ لبخند هایی که شادم نمیکنند؟! از آدمهایی که نمیخواهم بشتر بشناسمشان؟!
بگذار به حساب به سیم آخر زدن


خدارا چه دیده ای؟
شاید انقدر باران بنفشه بارید
که قلیلی شاعر از پی گل نی
آمدند... رفتند... دنبال چراغ... آینه ...شمعدانی... عسل... حلقه ی نقره و قرآن کریم
حیرت اور است
حالا هر که از روبه رو بیاید
بی تعارف صدایش میکنیم.. بفرما!
امروز مسافر ما هم به خانه برمیگردد




این را انگار برای منو تو نوشته اند
برای من و تو که دلمان کنار همین گریستن است
دلم روشن است... فقط همین از مرد ترانه فروش تو باقی مانده

×بخش های انتهایی متن قسمتی از شعر علی صالحیست.