جمعه، تیر ۰۲، ۱۳۹۱

اندر احوالات پکیدن


به طرز عجیب و احمقانه ای دلم برایت تنگ است
دلخوشی ها کم نیست
آدمهای دور و برم هم کم نیستند
می آیند لبخندی روی لبم مینشانند و میروند ولی دلتنگی عجیبی همیشه و همه جا همراه من است
نمیدانم این روزهایت چطور میگذرد... نمیدانم تو هم دلتنگی یا نه
میدانم که میخوانی و میدانم که نمیدانی چقدر این دلتنگی برایم خلسه آور است
آنها که کمتر مرا میشناسند هنوز هم میگویند خوش بحالت
چه روحیه ای داری! کاش بلد بودیم مثل تو ساده بگیریم و بخندیم
اما آنها که بیشتر میشناسند... میگویند نفسهایت غبار دارد
چشمانت تار است
از کجا بگویم؟! از آغوشهایی که اندازه ام نمیشوند؟ لبخند هایی که شادم نمیکنند؟! از آدمهایی که نمیخواهم بشتر بشناسمشان؟!
بگذار به حساب به سیم آخر زدن


خدارا چه دیده ای؟
شاید انقدر باران بنفشه بارید
که قلیلی شاعر از پی گل نی
آمدند... رفتند... دنبال چراغ... آینه ...شمعدانی... عسل... حلقه ی نقره و قرآن کریم
حیرت اور است
حالا هر که از روبه رو بیاید
بی تعارف صدایش میکنیم.. بفرما!
امروز مسافر ما هم به خانه برمیگردد




این را انگار برای منو تو نوشته اند
برای من و تو که دلمان کنار همین گریستن است
دلم روشن است... فقط همین از مرد ترانه فروش تو باقی مانده

×بخش های انتهایی متن قسمتی از شعر علی صالحیست.

۷ نظر:

30مین گفت...

ای وای
ای وای من گریه کردم
من بارها این متن رو خوندم
دستام لرزید
چی باید گفت ؟
درک کردم با تمام وجودم

عسل گفت...

ههههعی:(

ناشناس گفت...

خیلی خوب بود! من موقع خوندن تیکه آخر صدای دکلمه خسرو شکیبایی تو ذهنم میومد

Unknown گفت...

از کجا بگویم؟! از آغوشهایی که اندازه ام نمیشوند؟ لبخند هایی که شادم نمیکنند؟! از آدمهایی که نمیخواهم بشتر بشناسمشان؟!

:(((((((( چه دردیه آخه ما یکیو میاریم تو زندگیمون که یه روزی بره و به این روز بیفتیم !!

ناشناس گفت...

كف كردم از متن هات استفاده ميكنم-- امير

گلادیاتور گفت...

مسافر ما برنمیگردد. شاید ما به راه رفته اش برویم

ناشناس گفت...

جانا سخن از زبان ما میگویی...